تا حالا چیزی ننوشتهام که از آن خجالت بکشم
گفتوگوی مهدی میرمحمدی با «محمد یعقوبی» نویسنده و کارگردان تئاتر
یک زندگیِ در آرامش با امنیت اقتصادی بیشتر و تنشهای اجتماعی کمتر در یک جای دیگر دنیا آیا بهتر از نوشتن یک متن خوب یا داشتن جایگاهی جدی در بخشی از ادبیات یک کشور است؟
چرا هر دو تا با هم نباشد. اصلا چرا باید انتخاب کنم؟
برای اینکه به نظر میآید در برههای از زندگیتان هستید که دست به انتخاب زدهاید. هفت، هشت سالی میشود که متن تازهای ننوشتهاید. آنطور که از گفتهها و مصاحبههایتان دریافت کردهام، متنهای قبلیتان را داشتههای خود در زندگی میدانید و مثل هر آدمی که با داشتههایش زندگیاش را تامین میکند با اجرای دوباره این متنها انگار نیازهای اقتصادیتان را تامین میکنید. همیشه میگفتید که در وحله اول خودتان را نویسنده میدانید و تاکید میکردید که برای اجرای متنهایتان است که کارگردانی هم میکنید. آیا در این مرحله از زندگی دست به انتخاب زدهاید؟
اما انکار نمیکنم وضعیتی که در سال ۸۹ برای متن و اجرای « نوشتن در تاریکی» اتفاق افتاد این تصمیم را در ذهن من تسریع کرد. حتما وضعیت بحرانی سالهایی که پشت سر گذاشتهایم روی این تصمیم تاثیرگذار بوده ولی حتا اگر این هم نبود، من حتما متنهایم را دوباره اجرا میکردم. سال ۷۸ وقتی نمایشنامهی «رقص کاغذپارهها» را اجرا میکردم در حالی که کارمان هنوز پرتماشاگر بود ناگزیر شدیم سالن را خالی کنیم. از سال ۷۸ تاکنون هیچ کاری نداشتم که سالن را در روزهای پایان اجرا پُرتماشاگر خالی نکرده باشم. همان زمان میخواندم که خیلی از نمایشها در جاهای دیگر دنیا ماهها و در برخی موارد سالها روی صحنه هستند و حسرت میخوردم چرا برای نمایشهای ایرانی این اتفاق نمیافتد.
البته قبل از این تاریخ هم منطقا نمیشد خیلی به ایده باز تولید فکر کرد. چون همه تئاتر ایران در ساختمان گردی به نام مجموعه تئاتر شهر خلاصه میشد. اگر کسی میخواست بیش از اجرای مشخص شده نمایشش روی صحنه باشد از زمان و حق گروههای دیگر گرفته میشد
دقیقا. بحث بازتولید با من شروع نشده اما به نام من خبرساز شد. شاید به این دلیل که در پاسخ به مخالفان بازتولید خیلی دربارهی اهمیت آن حرف زدم و نوشتم. اگر ایدهی بازتولید بهجای پنج سال پیش این روزها مطرح میشد شاید آن همه بحث پیش نمیآمد، برای اینکه حالا سالنهای خصوصی وجود دارند و به کسی ربطی ندارد اگر یکی بخواهد کارهای گذشتهی خود را دوباره اجرا کند. اولین بار با نمایش «زمستان ۶۶» بود که بحث باز تولید یک نمایش در مجموعه تئاتر شهر بحثی جنجالی شد. بهانه برای مخالفان و سهمخواهان جور بود که وقتی فقط شش سالن برای اجرا داریم که متعلق به همهی مردم ایران است چرا باید سالنی به بازتولید اختصاص داده شود؟ و اگر مدیر مجموعهی تئاتر شهر میگفت چون من مدیرم و دلم میخواهد سالنی را به بازتولید اختصاص دهم مخالفان میتوانستند شلوغ کنند که سالن متعلق به همهی مردم است و مدیر حق ندارد به تنهایی تصمیم بگیرد. ولی حالا که سالن خصوصی داریم اگر مدیر یک سالن خصوصی بگوید دلم میخواهد در سالنم نمایشهای بازتولید را دعوت کنم حتا ابلهترین آدمها هم میدانند که نمیتوانند به او ایراد بگیرند و سهمخواهی کنند چرا سالن را به فلانی دادهای و به من نمیدهی؟ چون سالن اوست و خودش صلاح میداند چه کند. البته اعتراض مخالفان در آن زمان دلیل دیگری هم داشت. من در آن زمان نمایندهی خانه تئاتر در شورای تئاتر شهر بودم، و عدهای گمان میکردند من از فرصت حضور در شورای هنری تئاتر شهر به نفع خودم دارم استفاده میکنم. البته که من از فرصت به دست آمده استفاده کردم ولی نه فقط برای خودم بلکه برای بازتولید که ضرورت تئاتر ماست. اگر بروید نام مخالفان آن زمان را ببینید خواهید دید که بیشتر معترضان و مخالفان بازتولید بعدها خودشان دست به باز تولید کارهایشان زدند. از یک نظر خوشحالم که آدمها متوجه اشتباهشان شدند و از یک سو متاسفم چرا آن زمان فکرنکرده حرف زدند که فقط مخالفت کرده باشند. این روزها که بازتولید اجرا دیگر رواج پیداکرده کسانی مینالند که همهی سالنها شده بازتولید کارها. اگر کسی نمایشهای شکستخوردهی سالهای گذشتهی خود را دوباره اجرا میکند و یک بار دیگر مردم را از تئاتر خود دلزده میکند مشکل از بازتولید نیست ایراد از اوست که واقعبین نیست و مشکل آن مدیر که میپذیرد. عمیقا اعتقاد دارم که نمایشنامهی ایرانی یک بار مصرف نیست. یا حداقل ما باید خودمان را در معرض این آزمون قرار میدادیم تا ببنیم آیا نمایشنامهی ایرانی یک بار مصرف است؟ بازتولید برخی از نمایشنامههای ایرانی و استقبال از آنها در این چند سال اثبات کرد که نمایشنامههای ایرانی را میتوان بارها اجرا کرد. خیلی خوشحال شدم که متن «افسون معبد سوخته» نغمه ثمینی دوباره اجرا شد و تماشاگر فراوانی هم داشت. من « ماه در آب» را اولین بار در سال ۱۳۸۵ فقط بیست شب اجرا کردم. یعنی فقط با بیست اجرا پرونده یک نمایشنامه بسته شود؟ امسال همین نمایش در سالن باران چهلوهفت شب روی صحنه بود. بعضیها هم گویا با عنوان «باز تولید» مشکل دارند. در مصاحبهها میخوانم که بعد از اجرای دوبارهی یک متن میگویند که کارشان بازتولید نیست. خوب این دوستان میتوانند از هر عنوان دیگری که دلشان میخواهد استفاده کنند. مثلا بگویند باز آفرینی. منظور اجرای دوباره نمایشنامهی ایرانی است. اما تا زمانی که این اتفاق از سوی کارگردانهای دیگر نیفتد و به یک باور تبدیل نشود آدمهایی مثل من که نویسنده و کارگردان هستیم به داد متنهای خود میرسیم. من باز هم حرف گذشتهی خود را تکرار میکنم که من برای نوشتن است که کارگردانی میکنم. بازتولید فرصتی است برای من که متنهایم را بازنگری میکنم. ولی اگر شروع به تمرین دوباره برای بازتولید آن نکنم بعید است وقت بگذارم برای بازنگری آن. ولی همینکه تمرین را شروع میکنم ذهنم شروع میکند به تغییر. نمیتوانم جلوی میلم به تغییر را بگیرم. به خودم میآیم و میبینم دارم خودم را نقد میکنم. نمیگویم متنهایم در زمان تمرین برای بازتولید تغییر اساسی کرده اما در جزئیات عوض شدهاند. نوشتهشدن این متنها را زمانی شتابزده نوشتهام که به روی صحنه ببرم اما در زمان بازتولید میتوانم سر فرصت و منتقدانه به متنهایم نگاه کنم.
حدود ۱۰ تا ۱۲ سال شکل اجرای تئاتر در ایران یک سیکل و نظم نوشتاری خاصی را به نویسنده تحمیل میکرد. یک نویسنده برای اینکه کارش روی صحنه باشد باید هر سال متنش را به جشنواره میرساند وگرنه فرصت اجرا را از دست میداد. این متن نداشتن میتوانست موقعیت هنری و زندگی اقتصادی او را به خطر بیندازد. متن نداشتن یعنی نه گفتن به فرصتی که در اختیار تعداد زیادی قرار نمیگرفت. آیا این سیکل برای یک نویسنده محدود کننده است؟
خواندهایم که داستایفسکی قرض داشت، چون قمار باز بود و به همین خاطر برای پول در آوردن رمان مینوشت. ظاهر قضیه این است که چه خوب که داستایوفسکی قرض داشت و ناگزیر بود رمان بنویسد. اما نوشتن رفتاری آزادانه است. فرصتی است که شما باید آزاد و رها باشید و مختار در نوشتن. دربارهی نسل ما هم میتوان گفت چهقدر خوب که در آن اجبار و سیکل سالانه نوشتیم اما اگر همان موقع سالن خصوصی وجود داشت ما به این امید که سال بعد به ما اجرای عمومی بدهند ناگزیر نمیشدیم به دو اجرا در جشنواره تن بدهیم. اگر سالن خصوصی در آن زمان وجود داشت من به امید بیست تا سی شب اجرای عمومی تن نمیدادم هر سال نمایشنامهی جدیدی بنویسیم. ترجیح میدادم هر چند سال با دقت نمایشنامه بنویسم ولی تا زمانی که تماشاگر دارم کارم روی صحنه باشد.
آیا میشود گفت که این سیکل نوشتن شما را از نوشتن خسته کرد. آیا با این سوال مواجه نشدید که تا کی من باید حتما سالی یک متن تولید بکنم؟
شاید. نمیتوانم دقیق بگویم. من تا حالا چیزی ننوشتهام که از نوشتن آن خجالت بکشم اما این نوشتنها گاهی برایم رنجآور بود. همین نمایشنامهی «ماه در آب» را زمانی نوشتم که برای اولین بار گفته بودند بدون حضور در جشنواره فجر میتوانیم اجرای عمومی داشته باشیم. پرسیدم کی باید متن را تحویل بدهم؟ در اسفند ماه گفتند فروردین. این مسئله پانزده روز زجرآور را در روزهای عید برای من همراه داشت. ناگزیر شدم خودم را در خانه حبس کنم و بنویسم. کار را شروع کردم بدون اینکه بدانم به کجا میخواهم برسم . نمیدانستم متن قرار است چهگونه تمام شود. نوشتن بدون دانستن پایان آن با وجود ماجراجوییهایش برایم سختترین شکل نوشتن است. نوشتن در اساس کاری رنجآور ولی در نهایت لذتبخش است. وقتی متن تمام میشود کلی کِیف دارد ولی وقتی ندانی چهطور میخواهی متن را تمام کنی واقعا کاری توانفرساست. راستش یک جور لجبازی با خودم هم در این ننوشتن میبینم. انگار دلم نمیخواهد برای درآمد بنویسم. وقتی بازتولید میکنم مشغول کارگردانی هستم و اینگونه درآمد زندگیام تامین میشود. میخواهم نوشتن م انتخابم باشد نه شغلم. زمانی ناگزیر بودم برای گذران زندهگی بنویسم حالا دیگر میتوانم تن ندهم. میخواهم زمانی بنویسم که میل درونی به نوشتن دارم. احساس میکنم حالا این اختیار برایم فراهم شده است. حالا فرصت دارم در زمان تمرین برای بازتولید متنهایم را باز نویسی میکنم، هیچکس مجبورم نمیکند متنم را تغییر بدهم خودم میخواهم و همین لذتبخش است. متنیهایی را که زمانی شتابزده نوشتهام حالا فرصت دارم بازنویسی کنم. این فرصت دوباره برای تغییر مهمترین فرق تئاتر با مثلن سینما و امتیاز تئاتر است. فیلمساز فیلمی میسازد و اگر چیزی در فیلمش هست که بعد از ساخت از بودنش در فیلم پشیمان باشد راهی برای تغییر آن ندارد. این خیلی دردناک است. تئاتر به تو فرصت تغییر میدهد. بازتولید همان فرصت تغییر است.
نوشتن برای شما لحظه زجرآوری است؟
به شدت. فوقالعاده بداخلاق میشوم اما وقتی کار تمام میشود کِیفی را تجربه میکنم که همین باعث میشود دوباره سراغ نوشتن بروم. فکر میکنم اگر فیلمساز بودم بعد از پایان فیلم نمیتوانستم بگویم عجب کِیفی کردم. چون چیزی را ساخته بودم که نمیتوانستم تغییرش بدهم. این ناممکنبودن تغییر برایم رنجآور است. لذت تئاتر برای من در این است که تا زمانی که زندهام هر زمان اراده کنم میتوانم تغییرش بدهم. مثلا در اجرای کنونی «ماه درآب» یک صدا اضافه شده است. با خودم گفتم چه اشتباه بود که این صدا در متن قبلی نبود. در متن اول شوهر یکی از شخصیتها او را ترک میکند اما در این اجرا خود زن است که خانه را ترک میکند. حالا و در ایران امروز به نظرم زنها کنشگرترند. امکان این تغییرها فوقالعاده لذتبخش است.
جامعه هنری ما شرایط پیچیدهای در جغرافیای هنر جهان دارد. از یک سو در منطقهای قرار داریم که حتی در زمینه هنر مدرن پیشرو محسوب میشویم. از سوی دیگر مثلا زبان فارسی گستردگی زبان عربی را ندارد. باز مسائل سیاسی گاهی باعث دشوار شدن حضور هنرمند ایرانی در جغرافیای هنر جهانی میشود. حتی در دورههایی ایدههای درون گرایانه مثل «بازگشت به خویشتن» باعث میشود که هنرمند ایرانی از جهانی شدن یا حضور در جغرافیای هنر غرب استقبال نکند. در نهایت همه اینها باعث میشود که سقف موفقیت برای هنرمند ایرانی کوتاه باشد انگار هنرمند ایرانی فقط میتوانند به گروه کوچکی از مخاطبان داخلی فکر کند . گاهی میتواند خیلی زود به آن دست پیدا کند و بعد دوران توقفش آغاز میشود. این وضعیت برای بعضی از رسانهها مثل تئاتر به خاطر اینکه در ذات خود متکثر نیستند، دشوار تر هم میشود. آیا سقف پیشرفت برای یک نمایشنامه نویس ایرانی کوتاه است؟
همانطور که گفتی به دلیل قلمرو زبان ما مخاطبان اصلی ما همین مردم ایران هستند. ولی اگر مدیران بافرهنگ دلسوزی در حوزهی فرهنگ و هنر داشتیم، میشد به کشورهای فارسی زبان دیگر هم به عنوان مخاطب امید بست. من اولین بار زمانی که نمایشنامهی یک دقیقه سکوت را اجرا کردم با توجه به واکنش بسیار مثبت تماشاگران تئاتری انگلستان به نمایشنامهام یک دقیقه سکوت در جشنوارهی فجر سال ۷۹ فهمیدم باید به فکر ترجمهی کارهایم باشم. سال بعد از کسی خواستم یک دقیقه سکوت را ترجمه کند و به او برای ترجمه دستمزد پرداختم. ولی از کیفیت ترجمه مطمئن نبودم. این شانس را داشتم که سالها بعد ترنج یقیازاریان یک دقیقه سکوت را دوباره و بهتر ترجمه کرد و از خیلی انگلیسیزبانها در کانادا شنیدم که ترجمهاش خیلی خوب است. تینوش نظمجو هم زمستان ۶۶ را به فرانسه ترجمه کرد و به من گفت برای ترجمهی آن جایزه گرفته. لیلیان آنژو هم یک دقیقه سکوت را به فرانسه ترجمه کرد و جایزه گرفت. زندهیاد ایرج زهری قرمز و دیگران را به آلمانی ترجمه کرد. در این سالها هم که مریوان حلبچهای همهی کارهای مرا به زبان کردی ترجمه کرده و مدام کارهایم در کردستان به روی صحنه میروند. هومن بهمنی جلالی هم سه نمایشنامهی یک دقیقه سکوت، خشکسالی و دروغ و ماه در آب را به ترکی استانبولی ترجمه کرده. دلیل خوشحالیم و میلم به ترجمهی این کارها این است باور دارم ما نباید فقط وارد کننده باشیم. نمایشنامه یک کالای فرهنگی است و ما در این عرصه نباید فقط واردکننده باشیم. باید خودمان را با ترجمهی کارها محک بزنیم و وارد اقیانوس تئاتر شویم؟ ترجمهی نمایشنامه راه بسیار کارآمدی برای صدور فرهنگ یک کشور است چون توسط مردم کشور مقصد اجرا خواهد شد یعنی عدهای ناگزیرند برای اجرای آن متن مدتی معلوم تمرین و اجرایش کنند.
این نظر که میگویند نویسنده ایرانی چیز درخشانی هم برای جهانی شدن تولید نکرده…
ابدا این نظر را قبول ندارم. ما هرگز مدیرانی نداشتهایم که ایدهی جهانیشدن ادبیات مستقل ما را دنبال کنند. همیشه مدیران تصمیمگیرنده در مقابل هنرمندانِ روشنفکر بودهاند. کار روشنفکر نقد وضعیت است و روشنفکران برای این کارشان همیشه موردغضب مدیران دولتی هستند. همین باعث شده که رابطه مدیران تصمیمگیرنده با نویسندگان خوب نباشد. اگر سینما در این زمینه موفقتر است به ماهیت آن بر میگردد. فیلم کالایی برای فروش است و خود به خود این چرخهی اقتصادی باعث شده که دستاندرکاران سینما بتوانند حتی بر خلاف میل مدیران هنر خود را در جهان معرفی کنند اما تئاتر ، ادبیات و شعر برای جهانیشدن به شدت نیاز به حمایت دارند. بگذارید مثالی از کانادا برایتان بزنم. اگر شما یک نمایشنامهی کانادایی را به زبان دیگر ترجمه کنید- نمیگویم حتما- اما امکان دارد حمایت مالی شوید. اما چینین امکانی برای نمایشنامهی ایرانی وجود ندارد. ما برای اجرا و ترجمه نمایشنامهی کانادایی «آیس لند» نیکلاس بیلون درخواست این کمک هزینه کردیم که البته موافقت نشد . شاید چون اولین بار بود که درخواست میکردیم شاید به این دلیل موافقت نشد اما در قانونهای حمایتی این کشور حتی نوشته شده که هر کلمه چه رقمی دارد . یعنی مترجم اگر بتواند موافقت آن نهاد را به دست بیاورد میداند که برای ترجمه یک نمایشنامه یا داستان چهقدر کمک هزینه دریافت میکند. پس ترجمه و معرفی نمایشنامهی کانادایی ممکن است توجیه اقتصادی داشته باشد. آنها راهی تشویقی برای معرفی و صادرکردن ادبیات و هنر خود ایجاد کردهاند. اما در کشور ما اصلا چنین راهی پیشبینی نشده و علاقه و میلی هم به معرفی و صدور فرهنگ و هنر در مدیران حقوقبگیر دولتی و بیزار از روشنفکران وجود ندارد. اصلن میلی به صدور زبان و گستردهکردن حوزهی زبان فارسی وجود ندارد. میدانید که برای صدور اسلام در این کشور بودجه وجود دارد و هزینه میشود ولی برای صدور زبان و فرهنگ نه. در چنین وضعیتی ما ناگزیریم به شکل فردی عمل کنیم. من به کمک ترجمهی ترنج یقیازاریان در کانادا اجرا میکنم و کارهای دیگرم هم با ترجمه به زبانهای دیگر اجرا میشود. امیر رضا کوهستانی هم تلاشهای شخصی خود را میکند ولی این تلاشهای شخصی تبدیل به یک جریان نخواهد شد چون زیربنای اقتصادی ندارد.
یک بار از نویسندهای که او هم این امکان را داشت که شهروند جهان باشد و در دو کشور زندگی کند شنیدم که این شکل زندگی و این رفت و آمدها تمرکز انسان را میگیرد. آیا برای شما اینطور نبوده است؟
نه. من مثل او فکر نمیکنم. این ایدهی اجرای نمایشنامههایم به زبان انگلیسی در راستای همان ایدهی بازتولید است. یعنی هم بازنویسی میکنم…
چند روز «یک دقیقه سکوت» را به زبان انگلیسی اجرا کردید؟
هفت روز
برای چه مخاطبانی و ظرفیت سالن چقدر بود ؟
برای کاناداییها، ظرفیت سالن هم حدود ۲۲۰ نفر بود
از اجرا استقبال شد؟
تقریبا پُر بود. کانادا مثل ایران نیست که بتوانید ۴۰ شب پشت سر هم یک نمایش را اجرا کنید. حتی ممکن است سالنهای کارگردانهای شناخته شده هم کاملا پُر نباشد. چون معمولا یک نمایش را با فاصلههای دو یا سه سال دوباره روی صحنه میبرند. یا یک نمایش را در شهرهای مختلف اجرا میکنند، اصلا برای کارشان کمک هزینه میگیرند. اجرای یک دقیقه سکوت برای من فرصتی بود که نمایشنامهام را به زبان انگلیسی اجرا کنم تا ببینیم چه برخوردی با آن میشود که واکنشهای خوبی گرفتم. برخی واکنششان را نوشتند که در وبگاه گروه ما در صفحهی یک دقیقه سکوت میتوانید بخوانیدش.علاوه بر این فرصتی بود که دوباره تغییراتی در نمایشنامه بدهم. اصلا در اجرای کانادا نویسنده در نمایشنامه زن است. همین باعث شد که خیلی چیزهای دیگر را در متن تغییر بدهم. این که خودم را وادار میکردم به زبان دیگری بنویسم، کِیف داشت.
این مهاجرت تا کنون هیچ سویه تلخی برایتان نداشته است؟
روزهای سختی داشتم چون باید به زبان انگلیسی با بازیگران حرف میزدم. دو تا دستیارهایم فارسیزبان بودند که انگلیسی خوب میدانستند ولی آنجا همه گرفتارند و روزهایی نمیتوانستند سر تمرین بیایند. چه خوب که نمی توانستند چون من ناگزیر شدم خودم به زبان انگلیسی با بازیگران و دستیار انگلیسیزبانم ارتباط برقرار کنم. سهیل پارسا بود که تشویقم کرد یک دقیقه سکوت را با بازیگران انگلیسیزبان اجرا کنم. گفت محمد جرات کن و با بازیگرانی که فارسی نمیدانند این کار را اجرا کن. نتیجه این شد که ترسم از حرفزدن به زبان انگلیسی ریخت. برای آدمی مثل من که کارش نوشتن و به واژهها حساس است حرف زدن به زبانی دیگر به مراتب سختتر است. مدام با احتیاط حرف میزدم که اشتباه نگویم. اول میخواستم نمایشنامهی «مرد بالشی» را کار کنم. فکر میکردم این نمایشنامه برای مخاطب آنجا آشناست به همین دلیل خوب است با کاری آشنا با تماشاگران تئاترکانادا ارتباط برقرار کنم. اما سهیل پارسا اعتقاد داشت بهتر است کاری بکنم که برای مخاطب آنجا تازه باشد. شکی نیست وقتی چیزی را به دست میآورید در مقابل چیزهایی را هم از دست میدهید. معلوم است وقتی انرژی میگذارم برای اجرای «یک دقیقه سکوت» به زبان انگلیسی در عوض وقت کمتری برای نوشتن خواهم داشت. اما مسئله این است که من دارم چیزی را به دست میآورم که به آن احساس نیاز میکنم. این بازنویسیها و اجرا به زبان انگلیسی این فرصت را به من میدهد تا جایی که امکان دارد کنارگذاشتن خودسانسوری را در کارهایم تمرین کنم.
به نظر میآید نگاه جامعه هنری ما در در این زمینه نسبت به دهههای قبل تغییر کرده است. در دروههایی که ارزش بومی بودن به مراتب از جهانی بودن بالاتر بوده است. بعدها حتی هنرمندان بینالمللیهم به سادگی تن به خلق اثر هنری در خارج از ایران نمی دادند و به نوعی ترس جدا شدن از ریشهها وجود داشت. مثلا عباس کیارستمی در چند سال آخر زندگی خود دست به این تجربه زد در حالی که شاید زودتر از اینها این فرصت را داشت. فکر میکنید در این مرحله به موفقیتی خواهید رسید؟ یا همچنان صحبت منتقدانی درست خواهد بود که اعتقاد دارند که شکست در کمین نویسندهای است که به زبان دیگر می نویسد، فکر می کنید بتوانید موفق باشید
نمیدانم. واقعا نمیدانم ولی الگوی من در این زمینه میلان کوندرا است. نویسندهای که سالها به زبان چک مینوشت و بعد کارش به زبان فرانسه و انگلیسی ترجمه میشد اما رمان آخرش را خودش به زبان فرانسه نوشت. به زبان انگلیسی نوشتن برای من یک غایت نیست. چون من از نوشتن به زبان فارسی لذت میبرم، زبانی که باهاش فکر و احساس میکنم. وقتی من واژه را به زبان فارسی مینویسم کِیف بیشتری میکنم چون با این زبان زندگی کردهام. اما یکی از اهداف من نوشتن به زبان انگلیسی است. اینکه موفق خواهم شد یا نه را نمیدانم چون فقط به من بستهگی ندارد. اما زندگی در کشوری دیگر یک چیز را به هر کس میفهماند، اینکه هر یک ما قطرهای هستیم در اقیانوس. به نظرم لازم است که هر نویسندهای به خصوص آدمهای جامعه بسته تئاتری ما زندگی در یک کشور دیگر را در یک دوره تجربه کنند، آن وقت میفهمیم که ما در دِهمان آدمهای مهمی هستیم. وقتی پایمان را در جاهای دیگر میگذاریم میشویم قطرهای در اقیانوس. آنقدر واقعبین هستم که سودای نویسندهای مشهور بودن در زبان انگلیسی را نداشته باشم. این اصلا برنامهی من نیست. به این فکر میکنم که اگر نمایشنامهام را به زبان دیگری اجرا کنم چه بر خوردی با آن میشود؟ این بخش دیگری از همان ایدهی بازتولید است. دلم میخواهد با یک زبان دیگر به واسطه نمایشنامهام با عدهای دیگر دوست شوم. خیلی کیف میکنم که به واسطهی نوشتهام با آدمهایی دیگر به زبانی دیگر دوست میشوم. دوستشدن با بازیگرانی که متنم را به زبان دیگری بازی میکنند خیلی کیف دارد. تورنتو شهری است چندملیتی. شهری شگفتانگیز است. شما ممکن است از هر ملیتی دوستی در این شهر پیدا کنید. یک هفته قبل از برگشتن به ایران با نویسنده و بازیگری برزیلی قرار دیدار داشتم که میخواست از من بپرسد چهطور میتواند در کانادا تئاتر اجرا کند. گمان میکرد تجربهی من که مثل او مهاجر هستم به او کمک خواهد کرد. ما که به دو زبانی دیگر بزرگ شدهایم به زبان انگلیسی با هم شکستهبسته حرف میزدیم. این دوستیها خیلی کیف دارد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.