تئاتر شهروندان
نگاهی گذرا به آنچه یعقوبی در نمایشنامهنویسی و تئاتر ایران به جا گذاشتهاست
علیرضا نراقی (منتقد، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار)
این یادداشت برای روز نکوداشت محمد یعقوبی در هشتمین دوره انتخاب آثار برتر ادبیات نمایشی ایران، بیستوپنج آذرماه ۱۳۹۶ نوشته شده است.
با دگرگونیهای بزرگ اجتماعیسیاسی، زندهگی روزمره شهروندان یا به عبارت دیگر طبقات و واقعیت زندهگی آنها نیز دگرگون میشود. اساسن در نگاهی کلی و با رویکرد تحلیل جامعهشناختی، رویاروییهای سیاسی چیزی جز خیزش و مقابلهی طبقات با هم نیست. طبقات یا طبقه بیرون مانده از قدرت شروع به مقابله و عمیقترکردن شکاف خود با طبقات یا طبقهای میکند که از قدرت تغذیه میشود و حضوری مؤثر در آن دارد. تمام این لحظات مقابله و جابهجایی دگرگونیهای عمیقی است در سبک و شیوهی زندهگی شهروندان چه در ساحت عمومی و چه در ساحت خصوصی و سطح باورها و خواستهها. با این صورتبندی تغییراتی چون انقلاب چیزی جز جابهجایی طبقات در نسبت با قدرت نیست. اما قدرت همواره به دلیل منافع خود در حمایت و همراهی طبقهای که باورهایش را نمایندهگی میکند و در عین حال حفظ انسجام و قوام اجتماعی برای تحکیم قدرت و حفظ تسلطش در نتیجه توجه به طبقاتی که باورهای او را نمایندهگی نمیکنند موقعیتی دشوار و متناقض دارد. از یک سو باورهایش را تحکیم میکند تا حمایت طبقهی همسو با خود را ازدست ندهد و از سوی دیگر هرگونه عمقیافتن شکاف و تضاد میان طبقات میتواند ثبات جامعه و در نتیجه حکومت مرکزی را دچار مخاطره کند، در این شرایط نهاد قدرت شروع به ساختن روایت خود از نظم طبقاتی جامعه و تقسیمبندی و ایجاد سبک زندهگی مورد نظرش در لایههای مختلف اجتماعی میکند. در چنین شرایطی واقعیت با توجه به میل و الزامات نهاد قدرت تبلیغ و بازسازی میشود. اینجا، جایی است که هنر، خاصه هنرهای دراماتیک روایت اصلی را همچون یک عامل اخلال زیر سوآل میبرد تا واقعیت را از زاویهای متفاوت و در تضاد با واقعیت برساختی نهاد قدرت بازنمایی کند. اگر به عقبتر برگردیم و نگاهی به فرازها و نقاط عطف تاریخ ادبیات دراماتیک بیندازیم، متوجه خواهیمشد که درام و تئاتر همواره خاستگاه به پرسش گرفتن واقعیت ساخته قدرت و همچنین موجد روایتهای تازه از امر واقع است. تئاتر نقطهای است که در آن طبقات با هم در قالب دراماتیک روبهرو میشوند و واقعیت را از نو و از زاویهی تضادهایی عمیقتر و بیرون از برساختهی ایدئولوژیک قدرت بازسازی میکنند.
نمایشنامهنویسی واقعگرای ایران به معنای اعم و کلی خود که همان نسبت وفادارانه و مستقیم از دریچهی خلاقیت با واقعیت میتوان تعریفش کرد، پس از تلاشهای پراکندهای که پیش از انقلاب صورت گرفت و اغلب با جوانمرگی و تبعید و انقطاع روبهرو شد، همواره سبک و شیوهای مهجور بودهاست که با توجه به رخدادهای یکه و یگانه و البته پراکنده برقرار ماندهاست. نگاهی به نام هایی چون غلامحسین ساعدی، اسماعیل خلج، اکبر رادی و معدودی مقلد و دنبالهروی آنها نشان میدهد که واقعگرایی سکهی رایجی در تئاتر ایران نبودهاست و اگر هم بوده همواره به نوعی به سمتی دیگر هدایت شده حال یا با زور و چماق یا با وعده و هویج! هر چه که بوده نمایشنامهنویسی واقعگرا نتوانسته و شاید نخواستهاند که تداوم و حیاتی مداوم داشته باشد.
اما بخش عمدهی این واماندهگی و جریاننیافتن به این مسئله برمیگردد که ورود به واقعیت با سلاح واقعگرایی هزینههای خاص خود و مخاطرات ویژهای را ایجاد میکند. نتیجه این بودهاست که نمایشنامهنویسی که دغدغهی واقعیت از بعدی سیاسی و جامعهشناختی داشتهاست، خود را به سبکهای دیگر بیانی متصل کردهاست تا نما و شمایی استعاری و کلی اما کمتر چالشبرانگیز و کمتر پاسخگو از روایت خود بسازد و آثارش در کلیتی از زبان و بیان منحصر به فرد او معناهای تاریخی، اجتماعی و سیاسی پیدا کند. مسئلهای که اینجا رخ میدهد، حذف بخشی از طبقات اجتماعی از صحنه هنر به ویژه هنرهای دراماتیک است.
طبقهی متوسط شهری در ایران به سبب آسیبپذیری جامعهی در حال توسعه و فقدان ساز و کارهای مشخص و یکپارچه میان زندهگی عمومی و زندهگی خصوصیاش تا ابتدای دههی هفتاد چیزی مبهم و ناشناخته بود. آدمهای این طبقه کمتر میتوانستند روی صحنهی تئاتر بیایند و از خود و تضادهای زیستیشان پردهبرداری کنند، این امر هم افشاگرایانه بود هم در جامعهای انقلابی که جنگی تحمیلی را از سر گذراندهبود به نظر غیر لازم میآمد. از دیگر سو طبقهی متوسط که بار اصلی مبارزات انقلابی را به دوش میکشید، داشت تغییر شکل میداد و میان زندهگی حقیقی و آرمانهای خود تازه داشت تفاوت و تمایز را درک و هضم میکرد؛ گاه دردناک و خودآگاه و گاه ناخودآگاه و نرم. بعدتر و با پیشروی جامعهی تازهی ایرانی طبقهی متوسط که گویی در منازعات اجتماعیسیاسی در جایگاهی درک نشده قرارمیگرفت و شنیدهنمیشد، ناگهان در میانهی دههی هفتاد صدای خود را به گوش نهاد قدرت رساند و از سوی دیگر خود را به صحنهی اول سیاسی ایران آورد با چهرهای تازه و نیازهایی جدید. اینجا بخشی از نیازهای جامعهی توسعهنیافته ایرانی دوباره به زبان طبقهی متوسط تبدیل به گفتمان شد؛ نیاز به تجدد و مدرنشدن هر چند که این نیاز در ظاهر سطحی باشد و به چیزهایی پیش پاافتاده برای بیان نیاز خود متوسل شود اما دوباره به مسئلهی جامعهی ایرانی بدل گشت. محمد یعقوبی به طور همزمان نمایشنامهنویس این طبقه و صدای آن روی صحنهی تئاتر بود. به همین دلیل هم شخصیتهای او اغلب با وجود فردیت و بیان زندهگی روزمره به نوعی آثار نویسندهی خود را با سیاست و مسائل کلان درگیر میکردند و نهاد قدرت را نسبت به خود حساس میگرداندند.
یعقوبی از اولین آثار موفق خود همچون زمستان ۶۶ و رقص کاغذپارهها تلاش کرد در موقعیتهایی در ظاهر آشنا و روزمره و فضاهایی خصوصی طبقهی در خود فرومانده متوسط را به صحنه تئاتر آورد. این آغاز ورود طبقهی متوسط شهری پس از انقلاب به صحنهی تئاتر بود. طبقهای که بیشتر به دنبال شرایط بهتر زیستی خود و سبک زندهگی مدرن بود و لذا همواره در چالشی تمامنشدنی میان خود و ساختارهای رسمی قرار میگرفت. طبقهای نگران از افقهای سست آینده که در جنون پول و تحصیلات ناگزیر دست و پا میزد تا شاید از آیندهی خود مطمئن گردد و زندهگی خود در شهر را از دست ندهد. یعقوبی روابط و گفتوگوها و موقعیتهای آشنا و تجربهشده را پیش چشم مخاطب آورد و این کار مهمی بود؛ دیدن خود و شناخت بیشتر خود روی صحنه تئاتر؛ چیزی که گویی فراموش شده بود. او در یک دقیقهسکوت که از بهترین متون نمایشیاش محسوب میشود تا نوشتن در تاریکی که از آخرین آثار اجراشدهاش روی صحنه تئاتر و سیاسیترین آنها قلمداد میگردد، صحنهی نمایش را به محلی برای بازنمایی موقعیتهای آشنا و درگیرشدن با زمانهی خود قرارداد. او بیشتر از اینکه به یک ساختار بسته در آثارش برسد و بخواهد بنایی عظیم و کلان با پشتوانههای اخلاقی تعریف شده ایجادکند، خود را به خالق انسانهای خرد، زمانمند و مکانمند بدل ساخت که به مانند آدمهای واقعی دچار واقعیت مبتذل هستند و در پی خواباندن پشت این واقعیت مبتذل به زمین. یعقوبی از آدمها نمونههایی مثالی نساخت و شخصیتهایش را تبدیل به آدمهایی با تعاریف روشن و اخلاقیات کلیِ مانیفستوار واضح نگرداند، او به خوبی این را درک کرده بود که باورپذیری شخصیت در موقعیتهای واقعی تنها میتواند از درون همین لحظههای کوچک و مبتذل، روابط عادی و خصوصی و مناقشات و خواستهای هر روزه بیرون بیاید، هیچ طرح کلی و ایدئولوژی اصلی و تمام و کمالی در کار نیست، آدمها در پی بهترکردن موقعیت خود، در پی فرونشاندن غرایز و نیازهای خود و همچنین در پی گذران زندهگی هستند و این دقیقن آن چیزی است که روی صحنهی تئاتر نمیبینند. در نمونههای به اصطلاح واقعگرای پیشین شما همچنان با نمونههایی از واقعیت روبهرو هستید که اخلاقیات و طرحهای کلی روشنی دارند(نگاه کنید به شخصیتهای اکبر رادی) آنها با تضاد این اخلاقیات خود را روی صحنهی تئاتر جان میبخشند اما جانداربودن شخصیت در آثار یعقوبی پیش و قبل از اخلاقیات و ایدئولوژی کار میکند. یعقوبی تلاش کرد جسورانه و بدون نیاز به ساختن یک روشنفکر از خود، راوی آدمهای معمولی باشد و تازه در این واقعیت نظم عمومی و برساختی را به چالش بکشد و صحنه تئاتر را جایی برای بیان طبقهای قراردهد که همواره به تصور محذوف بودن و نادیده گرفتهشدن خود را در تنش با فضای رسمی یافتهاست. یعقوبی در بهترین آثارش تلاشی کوچک، اما قابل مشاهده و مؤثر است برای صدا دادن به طبقهی متوسط شهری تا روایت خود را از واقعیت بیان کند. قرمز و دیگران، تنها راه ممکن، ماه در آب، گلهای شمعدانی و سر آخر خشکسالی و دروغ به نوعی روند به بلوغ رسیدن و رشدکردن نمایشنامهنویس در دغدغهها و تکنیکهای مختلفش برای خلق موقعیت و نوشتن درام واقعگرا بدون سپردن صرف خود به واقعیت و خلاقیتهای فرمی بود، به نوعی که ساختار، روند، و بازگشایی اثر الزامن واقعگرا نبود اما آدمها به شدت واقعی و موقعیتها مماس با لحظههای واقع در زندهگی شهری بودند.
حال سالهاست که چشمهایی فرضی از منتقد و مخاطب، نگران توقفی است که یعقوبی دچار آن شده؛ نگران انقطاعی دیگر و سکونی تازه در درام واقعگرا. حالا با وجود اینکه نویسندهگان بیشتری در ادامهی راهی که یعقوبی و امثال او گشودهاند به خلق درام واقعگرا میپردازند و جامعه را به صحنهی تئاتر فرامیخوانند. ننوشتن و یا اجرانشدن نوشتهای تازه از یعقوبی اصلن الگوی خوبی نیست. این انقطاع شوم هر علتی که دارد اعم از دلایل فردی، اجتماعی و یا برآمده از الزامات زندهگی شخصی در هر حال روندی را متوقف میکند که دیگر نه متعلق به خود یعقوبی بلکه متعلق به تئاتر ایران است؛ تئاتری که میرود دوباره با تزئین و ابتذال از واقعیت فاصله بگیرد و مخاطب را به ندیدن خود روی صحنه عادت دهد.
