جنون تغییر

گفت‌وگوی ندا آل‌طیب با «محمد یعقوبی» برای چاپ و انتشار در روزنامه‌ی اعتماد

ٖپای حرف‌های محمد یعقوبی درباره نمایش‌نامه ننوشتن، مهاجرت و اقتباس سینمایی از نمایش‌نامه‌ی خشک‌سالی و دروغ 

ندا آل‌طیب

اقتباس از نمایش‌نامه‌های موفق در سینمای دنیا مرسوم است. « خشک‌سالی و دروغ» از پُرمخطب‌ترین اجراهای شما بوده که تاکنون چندین بار اجرا شده است. این تصور وجود داشت که از این نمایش‌نامه می‌شود یک فیلم به یادماندنی اقتباس شده از تئاتر برای سینمای ایران به یادگار گذاشت . اما به نظر نمی‌آید فیلم فعلی از چنین توانی برخوردار باشد. چرا فیلم موفق نبود؟

فیلم را ندیده‌ام و نمی‌توانم درباره آن نظر بدهم ولی بر اساس شنیده‌هایم و بحث و جدلی که دورادور با کارگردان داشتم، فکر می‌کنم بخشی از این ماجرا به این دلیل است که در مرحله‌ی تدوین بالای سر کار نبودم  و کارگردان هرچه دل‌ش خواست حذف کرده است. وقتی کارگردان آخر فیلم ترانه می‌گذارد، یعنی با آن رفتاری سریالی می‌کند. این جور رفتارها هم به فیلم لطمه زده است. در تئاتر«خشکسالی و دروغ» دو سکانس مهم هست؛ صحنه تخت خواب و صحنه قورباغه دهن گشاد که میترا جوکی را تعریف می‌کند. این نهایت کج‌سلیقه‌گی کارگردان است که آن دو سکانس را کوتاه کرده تا کار طولانی نشود! ولی جایی را که من به عنوان نویسنده تاکید کرده بودم حذف شود چون خوب بازی نشده بود حذف نکرده. پس او بیش از این‌که نگران طولانی‌بودن کار بوده باشد اصرار داشته بازی‌گری بیش از دیگر بازی‌گران دیده شود که فیلم بیش‌تر بفروشد. در زمان نوشتن فیلم‌نامه، در میانه‌ی کار، با شنیدن پیش‌نهادهای پرت و پلایی که کارگردان به من می‌داد تصمیم گرفته بودم قرادادم را فسخ کنم. ولی به من به قول معروف قول شرف داد هرچه بگویم گوش بدهد. بارها به او گفتم چه این فیلم خوبی بشود چه بد به نام او تمام خواهد شد و اگر من چیزی می‌گویم نه برای خودم برای فیلم است. به هر حال این فیلم به ضرر من نشده چون نمایش‌نامه‌ام وجود دارد و تماشاگرانی که برای‌م مهم‌اند یا می‌دانند یا خواهند دانست متن‌م چی‌ست. فیلم از نظر اقتصادی به سود کارگردان شد و به گمان‌م او همین را می‌خواست. گمان نمی‌کنم جنبه‌ی هنری فیلم اهمیتی بر او داشته باشد وگرنه این‌جور بازاری فیلم را عرضه نمی‌کرد. حالم گرفته  است چون خشک‌سالی و دروغ می‌توانست فیلم خوبی باشد که خاص و عام را راضی کند. کارگردان این فیلم تلاش کرد فقط تماشاگر عام را راضی کند در حالی‌که تئاتر خشک‌سالی و دروغ خاص و عام را در کنار هم راضی کرده بود. هنر یک کارگردان سینما هم این است که خاص و عام را راضی کند. متاسفانه برای او فروش مهم بوده نه زیبایی‌شناسی کار. دلیل دیگرش هم برای کوتاه‌کردن فیلم این بوده که سینمادارها طرف‌دار فیلم‌های نوددقیقه‌ای هستند تا تعداد بیش‌تری سانس در روز فیلم نمایش داده شود.  این تاسف‌آور است که آدم به این دلیل فیلم را کوتاه‌ کند. اگر من فیلم را دیده بودم، بیش‌تر درباره‌اش حرف می‌زدم. اما درباره فیلم‌نامه، چند نقد و نظری را که این روزها خوانده‌ام، گفته‌اند فیلم‌نامه نیست و هنوز سینما نشده و از این حرف‌ها. این از اساس تفکر نادرستی است. چنین نگرشی مغایرت دارد با چندین فیلم مهم تاریخ سینما که بر اساس نمایش‌نامه ساخته شده و کاملن به نمایش‌نامه وفادارند. نمونه‌اش «گربه روی شیروانی داغ»، «تراموایی به نام هوس»، از آن رادیکال‌تر که به نظرم فیلم بسیار زیبایی است، «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد». برای من این‌ها الگو هستند. با این حال و با این‌که این‌ها الگوهایم بودند، جاهایی به اقتضای کار نه به‌خاطر این‌که نمایش‌نامه را به اصطلاح غلط‌جافتاده سینمایی‌تر کنم، بل‌که فقط برای این‌که از ظرفیت امکانات سینما در خدمت کار بهره بگیرم سعی کردم از فضای داخل خانه بیرون بزنم چون قصه این امکان را می‌داد. بنابراین در کتم نمی‌رود کسی بگوید این هنوز تئاتر است. اصلا قرار نبوده تبار تئاتری متن را پنهان کنم. مثلا در یکی از نقدها نویسنده ادعایی می‌کند که به فهم هنری نویسنده‌‌ی نقد شک می‌کنم. چون از «خدای کشتار» پولانسکی به عنوان یک نمونه خوب مثال آورده درحالی‌که  این فیلم یکی از کارهای زیر متوسط پولانسکی است. اگر می‌خواست از پولانسکی مثال بیاورد به عنوان کارگردانی موفق در تبدیل نمایش‌نامه به فیلم، «دوشیزه و مرگ» پولانسکی نمونه‌ی بسیار خوبی است ولی «خدای کشتار» پُر است از کارگردان‌بازی و تلاش ناشیانه و عبث برای ایجاد حرکت و به اصطلاح‌ غلط‌جافتاده سینمایی کردن. شخصیت‌ها بی‌خود بلند می‌شوند و تا دم آسانسور می‌روند و دوباره بر می‌گردند. پولانسکی به زور دگنک در این فیلم سعی کرده رفتاری سینمایی و منتقدپسند کند. به نظرم وقتی فیلمی بر اساس تئاتر می‌سازی، رادیکال باش! کاری نکن که تماشاگر بگوید طفلک کارگردان می‌خواسته حرکتی ایجاد کند. از این منظر سعی من این بود که فراموش نکنم از من خواسته شده نمایش‌نامه‌ی «خشکسالی و دروغ» را به فیلم‌نامه تبدیل کنم. بنابراین به آن‌چه در نمایشنامه بود، وفادار ماندم و توجه کردم که خود قصه اقتضا می‌کند چه چیزهای دیگری اضافه شود. مثلا داستان اقتضا می‌کرد شوهر «آلا» را ببینیم و البته چون نظارت گفته بود زن شوهردار نباید پیش وکیلی برود که در گذشته صنمی با او داشته ناگزیر شدم فیلم‌نامه را بازنویسی کنم که آلا از افشین طلاق گرفته باشد. در واقع در متن اصلی فیلم‌نامه و در نمایش‌نامه دلیل ارتباط آلا با امید درخواست آلا برای جدایی از افشین است. ولی متاسفانه مسئولان ادره‌ی سانسور قیم همه زن و شوهرهای ایران هستند. اگر طلاق آلا را از افشین در متن نمی‌گرفتم مسئولان دل‌سوز نهاد خانواده پروانه‌ی ساخت به فیلم‌نامه نمی‌دادند. تغییر دیگر اضافه‌کردن شخصیت گیتی به عنوان دوست میترا بود تا همان‌طور که امید دوستی دارد و با او درددل می‌کند میترا هم دوستی داشته باشد. و البته نامحسوس با شغل گیتی توجیه کرده باشم چه‌طور میترا توانسته با وجود بارداربودن از امید طلاق بگیرد. وقتی در این کشور آدم معتاد می‌تواند تست اعتیاد بدهد و با زیرمیزی یا داشتن آشنا نتیجه‌ی آزمایش اعتیاد را منفی نشان بدهد پس لابد میترا هم باید بتواند با داشتن دوستی چون گیتی آزمایشی ارائه دهد که نشان بدهد بارادر نیست و طلاق بگیرد. محل شروع  داستان را در شمال نوشتم تا توجیه بشود چرا امید میترا را همان روز پس از تلفن نمی‌بیند. سکانسی هم در فیلم‌نامه بوده که متاسفانه کارگردان نابغه‌ی فیلم حذف کرده است.  سکانسی زیبا و بسیار کوتاه. میترا و امید در آسانسور هستند و از مطب دکتر آمده‌اند و درباره این حرف می‌زنند که اگر من در زمان زاییدن بچه بمیرم چه؟ … خیلی زیبا بود و با چه زحمت و وسواسی فیلم‌برداری شد اما حالا در فیلم نیست. فقط به این دلیل که فلان فیلم‌ساز فیلم را دیده و از ریتم فیلم خسته شده. متسفانه من باید می‌رفتم کانادا و در زمان تدوین فیلم نبودم تا جلوی این همه کوتاه‌شدن فیلم را بگیرم. تا وقتی سر فیلم بودم، خیالم راحت بود که می‌توانم کارگردان را مجاب کنم چون خیلی از خودش دیدگاهی نداشت و نیاز داشت دیگران به او مشاوره بدهند. وقتی من نبودم، ناگزیر شد از دیگران مشاوره بگیرد.  زمانی که با خبر شدم فیلم را کوتاه کرده نامه‌ای به کارگردان نوشتم و گفتم کسانی را ‌که در سینما موفق نیستند، معیار خودت قرار نده. معیارت را فیلم‌های موفق جهان بدان. اگر اصغر فرهادی هم مثل تو فکر می‌کرد، «جدایی نادر از سیمین» فیلمی نود دقیقه‌ای می‌شد. خشک‌سالی و دروغ فرصت مناسبی بود برای کارگردان که به عنوان فیلم‌سازی قابل‌اعتنا از او نام برده شود ولی انگار استفاده از فرصت هم هوش می‌خواهد و کارگردان این کار، هوش استفاده از این فرصت را  نداشت و فرصت سوزی کرد. متاسفم تماشاگر فیلمی را می‌بیند که فیلم‌نامه‌ای کوتاه‌شده از من است. یکی در نقدی نوشته بود محمد یعقوبی فکر می‌کند خیلی کار سینمایی کرده که تکه‌ی جوک‌گفتن میترا در مهمانی را حذف کرده . نه دوست عزیز! من آن را در فیلم‌نامه آوردم و در زمان ساخت هم گرفتیم‌ش ولی کارگردان نابغه در زمان تدوین حذف‌ش کرده. احتمال می‌دهم تدیون‌گر فیلم هم تشویق‌ش می‌کرده به حذف،‌ چون یادم است افتخارش این بود که فلان فیلم دو ساعته را تبدیل کرده به فیلمی ۸۸ دقیقه‌ای. این افتخار نیست. اگر فیلمی نیاز هست دو ساعته باشد کوتاه‌کردن‌ش نادرست است. وقتی بر اساس یک نمایش‌نامه فیلم می‌سازی، نباید محافظه‌کار باشی. نمایش‌نامه اگر تک‌‌گویی دارد حماقت محض است که بگوییم تک‌گویی جایی در سینما ندارد پس حذف شود. این تک‌گویی می‌تواند ویژه‌گی متمایزکننده‌ی آن فیلم در مقایسه با فیلم‌های دیگر باشد. اگر جولیوس سزار را این کارگردان ساخته بود لابد تک‌گویی مارک‌آنتونی را حذف می‌کرد و ما باید شکرگزار باشیم که کارگردان جولیوس سزار منکیه‌ویچ بود نه پدرام علی‌زاده. اگر من ایران بودم تمام تلاش‌م را می‌کردم اجازه ندهم کارگردان و تدوین‌گر تک‌گویی میترا را حذف کنند. همین‌ها این فیلم را از هر فیلم ایرانی دیگر این روزها متفاوت می‌کرد. امیدوارم دست‌‌کم در نسخه‌ی ویدیویی این فیلم دو گزینه وجود داشته باشد. فیلم نود دقیقه‌ای و فیلم ۱۰۵ دقیقه‌ای. این فیلم پانزده‌ دقیقه حذف نابه‌جا دارد.  حذف به ساختمان اثر لطمه می‌زند مثلا حذف سکانس‌ آسانسور، بخشی از شناخت شخصیت‌ها را حذف و نامفهوم می‌کند. می‌دانم دلیل حذف این سکانس‌ها، زیبایی‌شناسی نبوده. هم‌چنان‌که با پوستر هم بازاری رفتار شده است. این‌ها می‌تواند به یک فیلم لطمه بزند. به هر حال خواست‌م وفاداری به نمایش‌نامه بود به علاوه‌ی نوشتن سکانس‌هایی دیگر به اقتضای سینما و داستان. البته پایان فیلم‌نامه هم عوض کردم و با پایان نمایش‌نامه فرق دارد که ضرورت داشت.

طبیعی است به نمایش‌نامه‌تان وفادار باشید اما چرا به پایانش نبودید، با اضافه شدن ایده‌ی بچه در فیلم‌نامه پایان خیلی شکل ملودرام پیدا کرده است  درحالی‌که در اجرای صحنه‌ای این‌طور نیست.

‌پایان نمایش‌نامه گرامرش تئاتری است و برای تماشاگر نخبه‌ تئاتر نوشته شده است. بدون اینکه قصد توهین داشته باشم، واقعیت این است که سینما با عوام هم سر و کار دارد. خیلی برخورنده است ولی حقیقتی است. به همین دلیل در سینما ناچارند بازی‌گران بفروش بیاورند چون با مردمی سرو کار دارند که به خاطر بازی‌گر فیلم را می‌بینند. متاسفانه این نه فقط مشکل سینمای ایران که مشکل سینمای جهان است. فهم مردم هنوز آن اندازه نیست که فیلم را برای نویسنده و کارگردان‌ش بخواهند ببینند نه به‌خاطر بازی‌گران. بر همین اساس زمان نگارش فیلم‌نامه یکی از پیش‌نهادهای پدارم این بود که پایان تغییر کند. من به او به عنوان نماینده‌ی آن مردم صدای اکثریت فکر کردم و قانع شدم پایان را عوض کنم. فکر کردم من که این نمایش‌نامه و پایان‌ش را دارم . تئاترش را هم اجرا کرده‌ام. پس جور دیگری و برای مخاطب اکثریت پایان دیگری بنویسم. فکر کردم چه پایان دیگری می‌تواند داشته باشد؟ به‌ترین گزینه وجود یک بچه بود. این تغییر دلیل دیگری هم داشت. در نمایش‌نامه میترا می‌آید و می‌گوید دروغ گفتم که دیالوگی تکرارشونده در نمایش‌نامه است. یادم هست همیشه نقد می‌شدم که این خوانش خیلی ضد زن است. چرا این زن دروغ می‌گوید؟ در پایان فیلم وقتی میترا می‌گوید بچه دارم، بچه‌اش را نمی‌بینیم و تماشاگر فکر می‌کند شاید دروغ گفته و بعد می‌بینیم راست گفته. از نظر فرمالیستی بازی جالبی است. در عین حال کارتازه‌ای هم در جریان نوشتن من بود. هرچند به نظر می‌آید در این سال‌ها چیزی ننوشته‌ام ولی بازنویسی یک جور نوشتن است.(می‌خندد)

به این بحث هم می‌رسیم. ولی فکر نمی‌کنید یک جور باج دادن به مخاطب هم باشد؟

نه. من اهل باج‌دادن به تماشاگر نیستم. اگر میل به باج دادن به تماشاگر داشتم اصرار نمی‌کردم فیلم کوتاه نشود. این پایان را قبول داشتم. به این فکر کردم قرار است برای مخاطبان وسیع‌تری بنویسم. فکر کردم در این داستان چه پایان دیگری ممکن است. در ورسیون اول، بچه همراه میترا بود ولی مهدی جعفری فیلم‌بردار فیلم به من گفت اگر بچه را نبینیم جالب‌تر است. پیش‌نهاد درستی بود. نبودن بچه در سکانس دیدار میترا و امید تعلیق دیگری در داستان ایجاد می‌کرد که با روح این داستان هم‌خوانی داشت. وجود بچه در پایان اشکال فیلم‌نامه نبود، این‌که از پایان خوش‌ت ‌نیامده و می‌گویی ملودرام است، شک ندارم به دلیل آن ترانه‌ی پایانی است. گذاشتن ترانه در پایان فیلم رفتاری تلویزیونی با چنین پایانی است.

می‌گویم مدتی است چیز تازه‌ای ننوشته‌اید. بعد از نوشتن در تاریکی یا نمایشنامه‌های ترجمه شده روی صحنه بردید یک بار هم متن نغمه ثمینی را اجرا کردید آیا در مقطعی هستید که گاه نویسندگان دچارش می‌شوند و سرچشمه نوشتن شان مدتی خشک می‌شود یا دلیل دیگری دارد؟

ماجرای «نوشتن در تاریکی» و سروکله‌زدن مدام با کارمندان سانسور خیلی به من لطمه زد. فکر کردم به‌تر است وقت‌م را بگذارم برای اجرای دوباره‌ی کارهایم. با خودم گفتم همه ما همیشه ناچار بوده‌ایم برای جشن‌واره کار کنیم و بعد اجرای عمومی بگیریم. یعنی همیشه عجولانه کار کرده‌ایم . بازتولید کارهای گذشته، برایم دو ویژگی داشت؛ فرصتی بود دوباره متن‌هایم را بازنویسی کنم و دیگر این‌که همه‌ی این نمایش‌ها تماشاگر داشته‌اند و ناچار بوده‌ام سالن را برای اجرای گروه بعدی تحویل بدهم. به این دو دلیل سراغ اجرای دوباره‌ی کارهایم رفتم. همین الان بعد از ده سال دوباره «ماه در آب» را اجرا می‌کنم . ده سال گذشت و در این ده سال من تغییری در متن ندادم. ولی همین‌که قرار شد دوباره اجرایش کنم ذهن‌م راه افتادم و بازنویسی شروع شد. این قِلق من است، زمان کارگردانی، متن‌م را بازنویسی می‌کنم. بازنویسی هم نوعی از نوشتن است. بازتولید به من فرصتی داد تا فکر کنم الان مهم‌تر از نوشتن یک کار تازه، فرصتی است که کارهای گذشته‌ام را سر و سامان دهم و نگاه دیگری به آن‌ها بیندازم. کتمان نمی‌کنم مخالفت‌ برخی از تئاتری‌ها مصمم‌ترم کرد که کارهایم را دوباره اجرا کنم. مطمئن شدم حتمن دارم کار درستی می‌کنم که عده‌ی به‌خصوصی مخالف‌اند. «خشک‌سالی و دروغ» طی این اجراها تغییراتی کرد یا «ماه در آب» که قبلا چاپ شده، اگر قرار باشد تجدید چاپ شود، حتمن تغیراتی خواهد داشت. تغییرات ماهوی نیست ولی از نظر خودم تغییرات جزیی‌نگر مهمی است. هر نویسنده‌ای میل به گریز از نوشتن و دوری از رنج نوشتن دارد. حتمن این هم دلیل مضاعفی‌ است که نمی‌نویسم. با این همه موضوع کم ندارم برای نوشتن. تا بخواهی سوژه برای نوشتن دارم ولی وقتی می‌بینم مجوز اجرای «یک دقیقه سکوت» را به آیدا (همسرم)نمی‌دهند، فکر می‌کنم چرا باید بنویسم؟ هنوز هم عادت دارم تا سوژه‌ای به ذهن‌م می‌رسد با شوق یادداشت‌ش می‌کنم که شاید روزی بنویسم‌ش. با حسرت فکر می‌کنم زندگی کوتاه‌تر از آن است که بتوانم تمام سوژه‌هایم را بنویسم. زمانی برای نوشتن دلیل داشتم. بیست سال پیش می‌خواستم بگویم من هم بلدم نمایشنامه بنویسم. انگیزه و شوقی داشتم ولی حالا به جای آن انگیزه‌ها، نیازهای حرفه‌ای دارم و تا آن نیازهای حرفه‌ای برآورده نشود گمان نکنم نمایش‌نامه‌ی تازه‌ای بنویسم.

نیاز حرفه‌ای یعنی چه؟

یعنی احساس امنیت حرفه‌ای که الان وجود ندارد چون «یک دقیقه سکوت» را که دو بار در ایران اجرا شده و نمایش‌نامه‌اش سه بار تجدید چاپ شده، اجازه نمی‌دهند اجرا کنیم یعنی امنیت کار کردن ندارم. گفتند کار جدیدی بیاور. نمایش‌نامه «چشم‌هایت را ببند» رادادم که به آن هم مجوز ندادند. سال‌هاست که می‌گویند در برهه حساسی هستیم، بگذار دوره‌ی انتخابات بگذرد! و … همه‌ی این‌ها  دست به دست هم داده که با خودم می گویم انگار فرصتی است تا دق دلی و بغض‌م را نسبت به نمایش‌نامه‌های قبلی‌ام بیرون بریزیم و بیش‌تر اجرایشان کنم. آمادگی دارم کارهای قبلی‌ام را اجرا کنم تا زمانی که یا احساس امنیت کنم برای نوشتن یا موضوعی چنان درگیرم کند که وادار شوم به نوشتن. اتفاقی که سر «نوشتن در تاریکی» افتاد . نوشتن آن، از منظر امنیت حرفه‌ای، کار نامعقولی بود. معلوم بود به آن مجوز نمی‌دهند اما نیاز به نوشتن‌ش، مرا به نوشتن آن واداشت. انگار به عنوان یک شهروند نیاز داشتم درباره خرداد هشتادوهشت بنویسم. نیاز داشتم به خودم امید بدهم و برای اجرایش جنگیدم چون آن نیاز نوعی آرمان بود. بعد از آن حس و حال کسی را داشتم که روزها و ساعت‌ها در رینگ بوکس بوده و حالا نیاز دارد برود گوشه ی رینگ نفس تازه کند. وقتی هنوز هر یکی دو روز سوژه‌‌ای  می‌نویسم یعنی میل به نوشتن دارم یعنی قرار است روزی از میان آن‌ها نمایش‌نامه یا فیلمنامه‌ای قد بکشد اما نمی‌دانم کی اتفاق می‌افتد. به جز این‌ها وسواسی هم هست برای این‌که جور دیگری بنویسم و همین دوباره، آدم را سخت‌گیرتر می‌کند و چون کم ننوشته‌ام، فکر می‌کنم حالا سخت‌گیری هم رفتاری عاقلانه است. با خودم می‌گویم نویسنده‌ای مثل مک‌دونا مگر چند نمایش‌نامه نوشته؟ قرار نیست آدم هر سال بنویسد تا نویسنده‌بودن خود را اثبات کند، گرچه اگر امنیت حرفه‌ای وجود داشت، شاید هر سال می‌نوشتم. اگر امکانش بود، ترجیح می‌دادم سالی یک کار تازه اجرا کنم و لی در کنارش کارهای گذشته‌ام را بازاجرا کنم، چون این نمایش‌نامه‌ها سرمایه هنری من ا‌ست. هر آدمی که دستی در نوشتن داشته باشد می‌داند نوشتن‌ کاری توان‌فرساست. پس منطقی نیست فقط بیست یا سی روز اجرا شوند. باید تا زمانی که تماشاگر دارند اجرا شوند. خودم را نویسنده‌ای کاملا آماتور می‌دانم. هنوز دوست دارم وقتی بنویسم که دلم می‌خواهد. به عنوان یک شغل به آن فکر نمی‌کنم. شاید کارگردانی را شغل‌م بدانم ولی میلی ندارم نویسندگی را به عنوان شغل‌م بپذیرم. بارها پیش آمده از نوشتن فرار کرده‌ام. دلم می‌خواهد به نوشتن وادار شوم. از منظر یک نویسنده حرفه‌ای احتمالا این حرف معنا ندارد. به همین دلیل وقتی کارگردانی می‌کنم، بخش نویسندگی‌ام در خدمت کارگردانی است. قلق من این است که وقتی سالن و پیش‌نهاد اجرای کار جدید دارم، اگر به اجرای آن اطمینان داشته‌ام، حتما یک کار جدید اجرا کرده‌ام.

اگر ایرادی ندارد سوالی خصوصی بپرسم. الان در خارج از کشور زندگی می‌کنید و مخارج‌تان به دلار است و درآمدتان به ریال. این وضعیت چقدر دست و پای شما را می‌بندد که به دلیل همان امنیت شغلی، سراغ کار تازه نروید؟ 

این وقتی درست بود که خارج از کشور شغل دیگری می‌داشتم که ندارم. در کانادا در خانه‌ام نشسته‌ام و می‌خوانم و زیاد هم می‌خوانم. به این دلیل بسیار ساده که از خواندن لذت می‌برم. موضوع این است که برای نوشتن کار جدید وقت دارم ولی انگیزه‌‌اش را ندارم. میل به گریز از نوشتن که گفتم مزید بر علت است. ولی چرا ده سال پیش این گریز از نوشتن را نداشتم؟ ده سال پیش لابد هم نیاز داشتم خودم را به عنوان نویسنده اثبات کنم، هم راحت‌تر کارهایم اجازه‌ی اجرا می‌گرفتند. انگار از زمانی به بعد هر کاری با اسم من برای اجرا درخواست می‌شود، فرض بر این است که حتما گیری به آن بدهند. اجرای «ماه در آب» را هم که کار آرامی است، با شرط و شروط پذیرفتند. همان‌طور که دیدی «خشکسالی و دروغ» هم چه‌قدر دچار دردسر شد. این‌ها باعث می‌شود آدم جایی بگوید چه کاری است؟ این می‌شود که با خودم می‌گویم به‌تر است کارهای گذشته‌ام را که ناچار بودم در فرصت کوتاهی بنویسم، بازنویسی کنم.

از این جهت این پرسش را مطرح کردم که در بازتولید کارهایتان اطمینان خاطری دارید که به هر حال اجرا می‌شود ولی اگر کار تازه‌ای بنویسید و اجرا ندهند، منبع درآمدتان محدود می‌شود.

اگر هم چنین باشد، شما در ذهن من چراغ می‌اندازی چون هرگز آگاهانه نبوده. شاید این یکی از دلایل پنهان در من بوده ولی دلیل اصلی بازاجرای کارهایم این است که من جنون تغییر‌دادن دارم. دچار این خودشیفته‌گی نیستم که هر چه در گذشته نوشته‌ام کامل و بی‌نقص است. اجرای دوباره فرصتی است برای بازنگری در کارهایی که زمانی به گمان‌م شتاب‌زده نوشتم‌شان. واقعن از بازنویسی لذت می‌برم. این امکان ویژه‌ی تئاتر است. فیلم نیست که ساخته باشی و حالا اگر پشیمان هم باشی نتوانی تغییرش بدهی. این‌که می‌توان کاری را دوباره اجرا کرد امکان لذت‌بخش تئاتر است و برای من که جنون تغییر دارم انگیزه‌ای قوی است. مگر می‌شود از این موهبت تئاتر استفاده نکرد. این بازی تغییر را آنقدر دوست دارم که  ادامه‌اش خواهم داد. حتتا نمایش‌نامه‌ام یک دقیقه سکوت را وقتی در کانادا اجرا کردم تغییرش دادم. در اجرای «یک دقیقه سکوت» در کانادا نویسنده زن بود. تحت تاثیر جنبش‌ زنان نویسنده را زن کردم.  پانزده سال پیش که یک دقیقه سکوت را نوشتم تحت تاثیر قتل دردناک دو نویسنده‌ی مرد بودم (مختاری و پوینده). حالا فکر می‌کنم اگر به گذشته می‌شد برگشت حتمن نویسنده را زن می‌کردم. بازنویسی برای من راهی است برای تغییر گذشته. فرض کن در سال‌های آینده چندین نمایش‌نامه‌ای جدید بنویسم، معنایش این نیست که نمایش‌نامه‌های قبلی‌ام را دیگر اجرا نخواهم کرد. کارهای قبلی‌ا‌م را باز اجرا خواهم کرد چون هم‌چنان تماشاگر دارند و نسل تماشاگران تئاتر عوض می‌شود. در ضمن کار با بازی‌گران جدید هم کیف دارد. هر بازی‌گر جدیدی با خودش ایده‌ی تازه‌ای می‌آورد که خوش‌حال‌م می‌کند. خیلی پکرم که فیلم بعضی از اجراهایم وجود دارد. دیگر اجازه فیلم‌بردای کارهایم را نمی‌دهم. این فیلم‌ها گویای تئاتر ما نیستند. وجود این فیلم‌ها امکان بازاجرای کارهایمان را سخت‌تر می‌کند.

بسیاری از هنرمندان ما که مهاجرت کرده‌اند، وقتی از زندگی روزمره این‌جا فاصله گرفته‌اند، مخاطب داخل کشور دیگر آن حس نزدیکی را  نسبت به کارهایشان ندارد. زمانی عباس کیارستمی گفته بود که برای او ایران بهشت سوژه است. به عنوان کسی که در کشور خودتان جایگاهی داشته‌اید و حالا به کشور دیگری رفته‌اید، شرایط‌تان چه‌گونه است؟ حال نویسنده ما در کانادا چه‌طور است؟

آن‌جا سوژه‌های دیگری پیدا کردم و این خودش لذت‌بخش است. این شاید فرق نویسنده‌ای است که از روزگار خود می‌نویسد با نویسنده‌ای که از روزگار خود نمی‌نویسد ولی من که از روزگار خود می‌نویسم، مثل یک ماهی هستم که حالا دیگر در آب دیگری هم شنا می‌کنم. چندین سوژه دارم که برای آن‌جا مناسب است. معمولا  دوست دارم روی موضوعات چالشی کار کنم، فکر کردم در جامعه‌ی به شدت محافظه‌کار کانادا چه چیزی می‌تواند سر و صدا ایجاد کند چون خوبی تئاتر در همین است که بتواند ایجاد پرسش کند. تئاتر خوب، ریختن آب در خوابگه مورچگان است. از این منظر سوژه‌های خیلی خوبی به ذهن‌م رسیده که آن‌ها را یادداشت کرده‌ام. واقعیت این است که آن‌جا فرصت‌های امیدبخشی دارم که این‌جا ندارم. امیدوارم بتوانم از این امکان‌ها استفاده کنم. مثلا این‌که آن‌جا یک شرکت تئاتری تاسیس کرده‌ایم، خیلی هم بی‌دردسر انجام شد و شک ندارم اگر این‌جا بخواهم شرکت تاسیس کنم با چنان موانعی روبه‌رو خواهم بود که بی‌خیال‌ش می‌شوم. آن‌جا از طریق وبسایت‌مان می‌توانیم بلیت کارمان را بفروشیم ولی این‌جا همین موضوع به ظاهر کوچک به آسانی ممکن نیست.  آن‌جا ممکن است از حمایت مالی اداره‌های هنری برخوردار شویم، حتتا ممکن است در آینده برای نوشتن حمایت مالی بشوم که اگر چنین شود، بدون شک خواهم نوشت. سوژه‌هایم تغییر کرده‌اند. سوژه‌ها گرچه برای آن‌جا خوب است اما برای اجرا در این‌جا هم مناسب است. تغییر فقط در نگارش نیست  این تغییر در زندگی من هم وجود دارد. این‌که تصمیم گرفته‌ام جای دیگری زندگی کنم یعنی دارم تغییری اساسی انجام می‌دهم که خیلی بزرگ‌تر از تغییر در متن است و مسلما روی نوشتن‌ هم تاثیر می‌گذارد. با وجود احترام عمیقی که برای عباس کیارستمی قائل‌م، ولی درباره این سخن خاص‌ش، باید بگویم دیدگاهی خیلی کهنه به مهاجرت است . او متعلق به نسلی بود که ساعدی هم بود. می‌گویند ساعدی در غربت دق کرد، در واقع یک جور خودکشی کرد. شنیده‌ام زمانی در فرانسه گفته بود نمی‌‌خواهد زبان فرانسه را یاد بگیرد. ساعدی در دوره‌ای مهاجرت کرد که ارتباط ایران با دیگر کشورها تقریبن قطع بود. اما در دوره‌‌ی ما دیگر انقطاعی وجود ندارد که رنج آور باشد. در این ماجرا کسی رنج می‌برد که آن‌جا نتواند کار کند ولی من کار کرده‌ام. این نقد کهنه درباره‌ی مهاجرت در دنیای کنونی دیگر مفهومی ندارد. خوش‌حال‌م که بهرام بیضایی هم در استنفورد کار می‌کند. درست است او می توانست این‌جا پنجاه شب اجرا کند ولی آن‌جا دو شب تماشاگر ایرانی دارد ولی موضوع این است که آنجا آزادتر است و خوش‌تر. پیام‌ تصویری‌ش را به تازگی دیدم و کیف کردم که از وضعیت خودش راضی است. این احساس امنیت و آزادی برای آدمی مثل من یک نتیجه‌ی خوب دیگر هم دارد. بهانه‌ی مرا برای ننوشتن از من می‌گیرد.

دارید مچ خودتان می‌گیرید؟

دقیقن. الان دارم مچ خودم را می‌گیرم که دیگر چه بهانه‌ای داری که ننویسی؟! البته هنوز بهانه‌های دیگری هم دارم. بیضایی همچنان می‌نویسد. قبلا هم گفته‌ام چند استثنا در نویسندگان‌مان داریم که اگر اجرا هم نکنند، می‌نویسند . بیضایی یکی از آن‌هاست ولی من نیستم. او در تمام سال‌هایی که اجازه‌ی اجرا نداشت، مدام می‌نوشت. او یک نابغه‌ی استثنایی است. من در کانادا هم مثل این‌جا منتظر فرصت اجرا هستم تا بنویسم . ایده‌ام را مطرح می‌کنم و اگر حمایت مالی دریافت کنم کار جدید می‌نویسم. و در ضمن وقت‌م را می‌گذارم برای اجرای نمایش‌نامه‌هایم به زبان انگلیسی، البته در کنار اجرای فارسی برای ایرانیان آن‌جا. این هم فرق من با هر نویسنده‌‌کارگردان کانادایی دیگری است که من دو دسته تماشاگر می‌توانم داشته باشم. حتتا اگر امکان‌ش فراهم شود که هر سال به زبان انگلیسی اجرا کنم باز هم به زبان فارسی برای ایرانیان آن‌جا کار اجرا خواهم کرد. ولی نمی‌خواهم فقط کار فارسی‌زبان بکنم و مثل بعضی‌ها فقط در جامعه‌ی محدود ایرانی ایزوله شوم . بنابراین راهی که می‌روم، اجرای نمایشنامه‌های قبلی‌ام به زبان انگلیسی است و در کنارش آماده‌شدن برای نوشتن و اجرای یک کار تازه. این‌ها برنامه‌ی من است که امیدوارم بتوانم انجام‌شان بدهم . به همین دلیل حال من خیلی خوب است چون امیدوارم. آن‌جا هم  ممکن است کسی کاری اجرا کند و مخالفت‌هایی صورت بگیرد. آن‌جا هم ممکن است بنیادگرایانی برای توقیف یک اجرا اقدام کنند ولی این ممانعت فقط ممانعتی عقیدتی است ولی مشکلی که مثل بختک روی جامعه‌ی ما چنبره زده این است که بازدارنده‌گان این‌جا برای جلوگیری از اجرای کارمان حقوق می‌گیرند و شغلشان این است . اقتصاد زیربناست. تا وقتی که کسی برای دیدن کار تو و جلوگیری از آن حقوق دریافت می‌کند که خرج زن و بچه‌اش کند و تا وقتی آن فرد هنوز به این آگاهی نرسیده که برای گذارن زندگی، شغل شرافت‌‌مندانه‌ای ندارد، وضع ما همین خواهد بود. در این وضعیت ناامیدکننده نویسنده‌ای مثل من ممکن است‌ رفته‌رفته امید به نوشتن را از دست بدهد. شاید برای همین است که ما نسل‌های مختلف نویسندگانی داریم که از جایی به بعد دست از نوشتن می‌کشند. البته من چنین قصدی ندارم ولی این‌جا وضعیت جوری است که آدم بهانه پیدا می‌کند برای ننوشتن، بهانه‌ پیدا می‌کند برای انزوا. چه‌قدر نویسنده داشتیم که منزوی شدند چون فرصت‌های زیادی وادار یا تشویق‌شان کرد به انزوا. زمانی آدم را وادار به انزوا می‌کنند و زمانی تشویق به انزوا. حالا برای منزوی شدن دعوتی در کار است.

شکل مهاجرت تغییر کرده است. حالا مهاجرت‌ها کم‌تر قهری شده‌اند که با مهاجرت‌های نسل پیش متفاوت است. شاید به دلیل گسترش فضا‌های مجازی کم‌تر امکان انقطاع وجود دارد. 

علاوه بر این زمانی  یک کشور منزوی بودیم ولی حالا دستور کار سیاسی این است که با دنیا در ارتباط باشیم . نسل قبلی روشن‌فکران ما قربانی  وضعیتی شدند که نتیجه‌ی تصمیم نادرست سیاست‌مداران بود. زمانی به دلایل ایدئولوژیک هر کس مهاجرت می‌کرد طرد و ممنوع می‌شد. هنوز هم کسانی بدشان نمی‌آید این بحث را پیش بکشند که چرا فلانی سه ماه می‌آید کار می‌کند و می‌رود، بدشان نمی‌آید همین را به ماجرایی سیاسی تبدیل کنند . ولی خوش‌بختانه این موضوع پذیرفته شده که وقتی کسی به شکل قانونی کار می‌کند، بی‌معناست جلویش گرفته شود. اگر مخالفان این وضعیت تند‌روی نکنند ایران به این سمت‌وسو می‌رود که به این مهاجرت‌ها به عنوان یک اتفاق خوب نگاه شود. به هر حال هر جایی که زنده‌گی کنیم یادمان نمی‌رود که ایرانی هستیم و هر جا برویم، حامل تجربه‌های کشوری هستیم که در آن بزرگ شده‌ایم.  فعلا ایرادی ندارد هنرمند در کشور دیگری زندگی کند و برای کار بیاید کشور خودش، همان‌طور که در تمام دنیا مرسوم است.

 چرا مهاجرت کردید؟

جنون تغییر. دل‌م می‌خواست وضعیت‌م را عوض کنم. معتقدم هر کسی لازم است مدتی در کشوری دیگر زنده‌گی کند که با تمام وجود بفهمد قطره‌ای است در اقیانوس. می‌بینی هزاران نویسنده‌ی دیگر وجود دارند که آن‌ها را نمی‌شناسی و کارهایشان را نخوانده‌ای. فرصتی است که آدم نگاهی دیگر به خودش بیندازد و ببیند کجای این جهان ایستاده. این اتفاق برای من افتاد. تجربه‌ی شگفت‌انگیزی است. اگر قبلا در دریاچه‌ی خود شنا می‌کردی، حالا باید در اقیانوس شنا کنی. اگر در کشورت شناخته شده‌ای، آن‌جا اصلا کسی تو را نمی‌شناسد. در یک جامعه تئاتری دیگر، تازه باید خودت را معرفی کنی. این‌ها جالب و سازنده است.

هیچ‌وقت پشیمان یا اذیت نشدید که بعد از این همه سال باید دوباره خود را معرفی کنید؟

معلوم است که رنج‌آور است ولی خودم خواستم چون فکر می‌کنم  نتیجه خوبی دارد. مثل نوشتن که همیشه برایم رنج‌آور ولی نتیجه‌اش خوب بوده است. اگر تغییر را می‌خواهم مگر می‌شود بدون رنج آن را به دست آورد. مثل عاشقی است. «رنجی که تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند». این جمله کلیشه شده است ولی خیلی جمله‌ی زیبا و درستی است. سه ماه پیش فهمیدم می‌توانم بدون دلاری هزینه، نمایش‌نامه‌ام را بدون این‌که از کسی مجوز بگیرم، چاپ کنم. ایران که بودم، قصد داشتم همراه با متن فارسی، متن انگلیسی «یک دقیقه سکوت» را منتشر کنم اما هر بار ناشر من و من می‌کرد که اگر بخواهیم متن انگلیسی را چاپ کنیم  در اداره‌ی سانسور متن فارسی را دوباره می‌‌خوانند و ممکن است اجازه‌ی تجدید چاپ به متن فارسی هم ندهند.  وقتی فهمیدم که می‌توانم نمایش‌نامه‌ام را در سایت آمازون منتشر کنم از شادی در پوست‌م نمی‌‌گنجیدم. حالا متن انگلیسی یک دقیقه سکوت در آمازون هست و هر کس کتاب‌ش را بخواهد می‌تواند آن‌لاین بخرد و کتاب با پست برایش فرستاده خواهد شد. در تورنتو یکی از هنرجویان کلاس‌هایم محبت کرد برای آماده‌سازی کتاب کمک‌م کرد. بعد گرفتار شد و نتوانست با من ادامه دهد. من این‌قدر هیجان‌زده بودم که خودم ادامه دادم و یاد گرفتم چه‌‌طور کتابم را در برنامه‌ی این‌دیزاین صفحه‌بندی کنم و زیر صفحه برایش درست کنم و آن را در آمازون آپلود کنم. آزادی‌ را تجربه می‌کنم. این تغییر هم لذت‌بخش است و هم مهیب .نمی‌گویم آن‌جا کعبه آمال است چون واقعن نیست و هم‌چنان معتقدم جهان هنوز جای ناامن و رنج‌باری است برای زیستن. ولی در مقایسه، می‌بینم آن‌جا کم‌تر رنج می‌برم، کم‌تر احساس ناامنی می‌کنم. حال‌م خوب‌تر است. شاید ده سال بعد برای همیشه برگردم. ولی موضوع این است که این تغییر را نیاز داشتم و دارم. احتمالا به زودی متن فارسی تمام نمایش‌نامه‌هایم را در آمازون منتشر می‌کنم. من عاشق تکنولوژی هستم و از یاد گرفتن هر تجربه‌ای از این دست لذت می‌برم. این‌که هر کس در هر جای دنیا می‌تواند به نمایش‌نامه‌هایم دست‌رسی داشته باشد، گیرم که فقط تعدادی انگشت‌شمار خواستار آن‌ها باشند، همین برایم جالب است.

شبیه بچه‌ای که اسباب‌بازی‌های تازه‌ای پیدا کرده. یک جور شوق کودکانه در شما هست.

دقیقن. می‌دانم همه این‌ها کودکی است ولی دوست‌ش دارم.

ولی فکر می‌کنید این اسباب‌بازی جدید تا کی برای‌تان جالب باشد؟

نمی‌دانم. از روسیه که بر می‌گشتیم، فکر کردم چقدر دل‌م می‌خواهد شش ماه تا یک سال در تاجیکستان زنده‌گی کنم و تئاتر کار کنم. این یعنی فقط جای اسباب‌بازی‌ها عوض می‌شود.

چرا هنوز «خشک‌سالی و دروغ» را ندیده‌اید؟ اصرار داشتید که نبینید؟

وقتش را نداشتم و دیگر این‌که نگران‌م دیدن‌ش مرا عصبی ‌کند. همین الان ایسنا منتظر است با من مصاحبه کند. اگر پای این مصاحبه در بین نبود، اصلا وقت نمی‌گذاشتم که ببینم. صبر می‌کردم دی‌وی‌‌دی‌اش را ببینم. برایم رنج‌آور است که کسی بی‌رحمانه فیلم را کوتاه کرده و بعد در مصاحبه‌ها می‌گوید سانسور چنین و چنان کرده. می‌دانم سانسور شده ولی خشک‌سالی و دروغ قربانی دو جور سانسور شده؛ سانسور نظارت و سانسور کارگردان. کارگردان چون فروش بیش‌تر برایش مهم بوده تلاش کرده یکی از بازی‌گران بیش از دیگران دیده ‌شود و چون می‌خواسته فیلم سانس‌های بیش‌تری در سینماها داشته باشد بی‌رحمانه کوتاه کرده. درحالی‌که هر فیلمی ریتم خودش را دارد. اگر این کارگردان می‌خواست فیلم‌نامه‌ی بلاتار یا کیشلوفسکی را بسازد، چه بلایی سر این کارها می‌آمد. واقعیت این است که اگر یک بار دیگر این اشتباه را بکنم که برای کس دیگری فیلم‌نامه بنویسم، حتمن قرارداد سفت و سختی خواهم نوشت که بدون اجازه‌ی من کسی حق نداشته باشند متن‌م را ذبح کند. این‌که در تئاتر همیشه در کلاس‌هایم می‌گویم اگر دستی در کارگردانی دارید، خودتان کارگردانی کنید، به خاطر این دردسرهاست. به شرط این‌که خودت درباره‌ی کارت بی‌رحم باشی که من به اندازه‌ی کافی هستم.

دریافت متن پی‌دی‌اف این گفت‌وگو 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*